Android...سرزمین آندروید
دنياي دانلود انواع برنامه موبايل و نرم افزار وكتاب موبایل ،کتابهای اموزشی و مطالب اموزشی...
شنبه 19 آذر 1390برچسب:هفت جا نفس خود را حقیر دیدم, :: 23:55 :: نويسنده : ABD هفت جا نفس خود را حقیر دیدم
نخست :هنگامی که به پستی تن میداد تا بلندی یابد دوم : آنگاه که در برابر از پا افتادگان میپرید سوم : آنگاه که میان آسانی و دشواری مختار شد و آسان را برگزید چهارم : آنگاه که گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند خود را دلداری داد پنجم : آنگاه که از ناچاری تحمیل شده ای را پذیرفت و شکیبایی اش را ناشی از توانایی دانست ششم : آنگاه که چهره ای را نکوهش کرد حال آنکه یکی از نقابهای خودش بود هفتم : آنگاه که آوای ثنا سر داد و آن را فضیلت پنداشت جبران خلیل جبران شنبه 19 آذر 1390برچسب:میزان فاصله قلب ادم ها و تن صدا , :: 23:53 :: نويسنده : ABD استادی از شاگردانش پرسید: چرا وقتی ما عصبانی هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند ؟ شاگردانش فکری کردند و یکی از ان ها گفت : چون در ان لحظه ارامش و خونسردیمان را از دست می دهیم . استاد پرسید : این که ارامشمان را از دست میدهیم درست است اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ ایا نمیتوان با صدای ملایم صحبت کرد؟چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می زنیم؟ شاگردان هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ هیچ کدام استاد را راضی نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند قلب هایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. انها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند . هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد این فاصله بیشتر است و ان ها باید صدایشان را بلند تر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق هم باشند چه اتفاقی می افتد؟ ان ها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلی به ارامی با هم صحبت می کنند . چرا؟ چون قلب هایشان خیلی به نزدیک است. فاصله قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است و فاصله قلب هایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامی که عشقمان به یکدیگر بیشتر شد چه اتفاقی می افتد؟ انها حتی حرف معمولی با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود . سرانجام حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند این هنگامی است که دیگر فاصله ای بین قلب های انها باقی نمانده باشد. این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست که خدا حرف نمیزند اما همیشه صدایش را در وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون انکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی... روزی تصمیم گرفتم که همه چیز را رها کنم .شغلم را دوستم را مذهبم را زندگی ام را. به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برای من بیاوری و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت آیا درخت سرخس و بامبو را میبینی؟ پاسخ دادم: بلی فرمود هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم به خوبی از آنها مراقبت کردم و به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپاییدکه سرخس تمام زمین را فراگرفت اما از بامبو خبری نبود .من از او قطع امید نکردم.در دومین سال بعد سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو خبری نبود.من بامبو را رها نکردم .در سالهای سوم و چهارم هم بامبوها رشدی نکردند.اما من باز هم از آنها قطع امید نکردم .در سال پنجم جوانه ی کوچکی از بامبوها نمایان شد اما در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گدشت شش ماه ارتفاعش به صد فوت رسید. پنج سال طول کشید تا ریشه های بامبو به اندازه ی کافی قوی شوند ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را که برای زندگی به آن نیاز داشتند فراهم می ساختند. خداوند میفرماید:آیا میدانی که در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با مشکلات و سختیها بودی ریشه هایت را مستحکم می ساختی.من در تمام این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند و هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند.زمان تو فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی. از او پرسیدم من چقدر قد میکشم؟ در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد کرد؟ جواب دادم:هر چقدر که بتوانم گفت:تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی هر چقدر که بتوانی
چهار شمع به اهستگی می سوختند در ان محیط ارام صدای محبت انها به گوش میرسید و شمع اول گفت: من صلح و ارامش هستم هیچ کس نمیتواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی میمیرم ....پس شعله صلح و ارامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم ولی در زندگی بیشتر ادمها دیگر ضروری ایی نیستم پس دلیلی وجودندارد که دیگر روشن بمانم...پس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش شد ....... شمع سوم با ناراحتی گفت :من عشق هستم ولی توانایی ان را ندارم که دیگر روشن بمانم انسان ها مرا در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمیکنند انها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند..... طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموشی را دید و گفت چرا خاموش شده اید همه انتظار دارند که شما تا لحظه روشن بمانید.....پس شروع به گریه کرد پس .......شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم میتوانی بقیه شمع ها را دوباره روشن کنی من امید هستم با چشمانی که اشک و شوق میدرخشید..... کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شودهر یک از ما در این صورت میتوانیم امید*ایمان*ارامش*وعشق را در خود زنده نگه داریم ناامیدی معنایی ندارد نور امید همیشه در دلت روشن و زنده است فرقی نمیکند گودال ابی کوچک باشی یا دریایی بی کران زلال که باشی اسمان در توست سقف ارزو ها یت را تا جایی بالا ببر که بتوانی چراغی به ان نصب کنی برای رسیدن به انچه تاکنون نداشته اید باید کسی شوید که تاکنون نبوده اید ......... خدایا..... به من تو توفیق تلاش در شکست *صبر در نومیدی* رفتن بی همراه *کار بی پاداش* فداکاری در سکوت *دین بی دنیا* عظمت بی نام* خدمت بی نان* ایمان بی ریا* خوبی بی نمود* عشق بی هوس* تنهایی در انبوه جمعیت* دوست داشتن *بدون انکه دوست بداند *روزی کن........
اگر هر مشکلی داشته باشیم،پدیدهای است که به ما آرامش میدهد.اگر حالت تهوعی داشته باشیم،استفراغی به ما احساس آرامش می دهد،اگر گناهی کرده باشیم،توجه به توبه پذیری خداوند به ما آرامش میدهد،اگر بیمار باشیم،دوا ودرمان به ما آرامش میدهد و اگر دوا ودرمانی نباشد،در نهایت مرگ به ما آرامش میدهد،اما فقط در صورتی که فرد صالحی باشیم،اگر غیر از این باشد،عذاب قبر باعث سلب آرامش ما می شود،ولی دراین صورت هم امیدی هست،وآن چیزی نیست جز: شفاعت اولیای الهی. شنبه 19 آذر 1390برچسب:داستان کوتاه خواندنی “قدرت بخشش , :: 23:49 :: نويسنده : ABD بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد….. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . . شنبه 19 آذر 1390برچسب:اس ام اس نامردی برای کسی که نامردی کرده , :: 23:48 :: نويسنده : ABD
ای نا رفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر اعتمادم خنجری از پشت در قلبم فرو رفت پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
محبت به نامرد ، کردم بسی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * مرا هرگز نباشد بیمی از مشت برادر جان مرا نامردمی کشت فتوت پیشه خندد روی در روی زند نامرد ناکـــس خنجر از پشت * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * به نامردی نامردان قسم جانا که نامردی که نامردان خجل گشتند از بس که تو نامردی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * نفرین به توی نامرد که با زیباترین نقاب به چهره رفیق درامدی. نفرین بر آن مرامی که اینگونه به اعتمادم خیانت کرد * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * باشد به نیرنگ گل های رنگ رنگ دل نخواهد بست * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * همه از مرگ می ترسن ما از رفیق نامرد * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * شنبه 19 آذر 1390برچسب:اس ام اس های عاشقانه از جملات عارفان بزرگ , :: 23:47 :: نويسنده : ABD
اگر مهربانی یکی از درسهایمان بود، بی شک تو شاگرد اول دنیا بودی…
————————————– بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست… دیگران از ساغر و ساقی و ما از جام دوست… ————————————– برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش… شاید خوشبختی منتظر خنده ی توست…
————————————– ساقیا! باز خماریم به جامی بنواز… خاطر خسته ما را به سلامی بنواز… گر میسر نشود بگذری از کوچه ما… گاه گاهی دل ما را به پیامی بنواز! ————————————– اگه فراموشم کنی میرم سراغ سرنوشت… میگم چرا اسم منو فقط تو قلب تو نوشت… اگه فراموشم کنی سلطان قصر غم میشم… مثل یه شمع بی فروغ لحظه به لحظه کم میشم… ————————————– به چه میخندی تو؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟ به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟ به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟ یا به افسونگریه چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ساده من میخندی که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟ خنده دار است، بـخـنــــد…. ————————————– اگر دارم دلی آرام، فدای دوست میسازم… در این دنیای بی حاصل به لطف دوست مینازم… ————————————– اگر دنیا رو بهم بدن تا بی خیال دنیا بشم… تو رو برمیدارم، بی خیال دنیا میشم… ————————————– اگر قلبم از چوب بود… آن را به آتشکده چشمانت میسپردم… ————————————– آرامتر سکوت کن… صدای بی تفاوتی هایت آزارم میدهد… ————————————– با بزرگترین عشق در کوتاهترین جمله، روی لطیفترین گل مینویسم: به یادتم… ————————————– من امیدم را در یاس یافتم… مهتابم را در شب… عشقم را در سال بد یافتم… و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم گر گرفتم… ————————————– به یادتان می آورم تا بدانید که، زیباترین منش آدمی محبت اوست، پس محبت کنید، چه به دوست، چه به دشمن، که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست… (کورش کبیر) ————————————– پای سگ بوسید مجنون، خلق گفتند کافر است… گفت: این سگ گاه گاهی کوی لیلا رفته است… ————————————– بیندیش چه چیز بهترین است؟ من آنرا برایت آرزو میکنم… (شکسپیر) شنبه 19 آذر 1390برچسب:رسول خدا (صل الله علیه و آله) و عزراییل , :: 23:46 :: نويسنده : ABD روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت. شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 23:45 :: نويسنده : ABD سر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم…… مشاهده کامل در ادامه اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد…. حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟ مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم. شنبه 19 آذر 1390برچسب:اس ام اس فلسفی و عرفانی جدید , :: 23:41 :: نويسنده : ABD اس ام اس فلسفی و عرفانی جدید آن کسی که نمی تواند فرمان دهد بایستی فرمان ببرد
آن کسی که نمی تواند فرمان دهد بایستی فرمان ببرد ——————————————————کسی که برای بودنت خدا را شکر نمی کند
برای برگشتنت نیز دعا نخواهد کرد
——————————————————
گاهی خدا درها رو میبنده و پنجره ها رو قفل می کنه ——————————————————
زبان تا در دهان باشد زبان است / اگر یک نقطه افزون شود زیان است ——————————————————
وقتی به آفتاب پشت می کنی، چیزی جز سایه خودت نمی بینی ——————————————————
انسان موفق کسی است که در تاریکی دنبال شمع بگردد ——————————————————
سیبی که از درخت دل می کند، زودتر سقوط می کند ! ——————————————————
بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید ——————————————————
اگر خواهان تماشای ستارهها هستی، تاریکی شرط ضروری دیدن آنهاست ——————————————————
آنانی که طریق خدا را میشناسند، در تاریکی نیز آن را مییابند ——————————————————
به کم نور ترین ستاره ها قانع باش ، چراکه چشم همه به سوی پر نور ترین ——————————————————
برنده میگوید مشکل است اما ممکن ——————————————————
کسی که در بیرون از خانه خود را عاقلتر از محیط خانه نشان دهد، احمقی بیش نیست ——————————————————
این که چقدر زمان داری مهم نیست چگونه می گذرانی مهم است ——————————————————
ادب و محبت خرجی ندارد ولی همه چیز را خریداری میکند ——————————————————
راه آشتی را کسی باید بیابد که خود سبب جدایی شده است بیش از حد عاقل بودن کار عاقلانه ای نیست ——————————————————
جوانی ستاره ای است که فقط یکبار در آسمان عمر طلوع می کند شنبه 19 آذر 1390برچسب:داستان دختری که خدا از او عکس میگرفت , :: 23:40 :: نويسنده : ABD دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد. زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد! باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!
شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : ABD
![]()
به ادامه مطلب بروید... ادامه مطلب ... آخرین مطالب پيوندها
حالا دیدید که موافق موافق موافقم...پس دل دل نکن... لینک کن... |
||
![]() |