تکه تکه های ترنم احساسم مملو از بوی غریب تنهایی ی باز نیافتنی است که انگار سال هاست از من ربوده اندش و من برای هر قطره اش بار ها نماز باران خوانده ام .
من تنها تر از یک ملودی به دنیا آمدم و انگار تنها تر از یک سلول می میرم و هیچ کس نخواهد فهمید چقدر مرگم از درد و چقدر اش از غم بود.
فکر کن چقدر غصه آور است که احساست را مجبور باشی با همه قسمت کنی ! احساسی که تمامش را دوست داری بار ها و بار ها فقط و فقط به یک نفر تقدیم کنی. درد های کهنه پینه می بندند و درد های تازه دهان باز می کنند . دیدی که یک جوانه ی گندم چقدر معصومانه و ملیح می روید !؟ باورش حتی برای ما نیز سخت است که دیر زمانی است از من فرار و به ما پناه آورده ایم ...
نظرات شما عزیزان: