برآی چشمانمـ
نــمآز باران بخوانــ .
بغض ڪرده ،
ابــریستــ...!
اما نمے بآرد...
گفــتم: خـ ـدای من، دقایقے بود در زندگانـ ـیم که هوس مے کردم سر سنــ ــگینم را کہ پر از دغدغہ ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانہ های صبــورت بگذارم، آرام برایـت بگویم و بگریم، در آن لـحظات شانہ های تو کجا بود؟
گفـــت: عزیزتر از هر چہ هست، تو نہ تنها در آن لحـــظات دلتنگے، کہ در تمام لحظات بودنت برمن تکیہ کرده بودی، من آنے خود را از تو دریغ نکـــرده ام که تو اینگونہ هستے، من همچون عاشقے کہ بہ معشوق خویش مے نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشــستہ بودم. گفــتم: پس چرا راضے شدی من برای آن همہ دلـــ ــتنگے، اینگونہ زار بگریم؟ گفــت: عزیزتر از هر چہ هست، "اشــ ـک" تنها قطره ای است که قبل از آنکہ فرود آید عروج مے کند، اشکهایت بہ من رسید و من یکے یکے بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشے و از حوالے آسمان، چرا کہ تنها اینگونه مے شود تا همــ ـیشہ شاد بود. گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگے بود که بر سر راهم گذاشتہ بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو کہ بہ جایے نمی رسے، تو هرگز گوش نکردی و آن ســـنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عــ ــزیزتر از هر چہ هست از این راه نرو کہ بہ ناکجا آباد هم نخواهے رسید... گفتم: پس چرا آن همہ درد در دلم انباشتے؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنے، چیزی نگفتے، پناهت دادم تا صدایم کنے، چیزی نگفتے، بارها گـــل برایت فرستادم، کلامے نگفتے، مے خواستم برایم بگویے و حرف بزنے. آخر تو بنـــــده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونہ شد تو صدایم کردی. گفتم: پس چرا همان بار اول کہ صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت: اول بار کہ گفتے "خــ ــدا" آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتے خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایے دیگر، من مے دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمے کنے وگرنہ همان بار اول شفایت مے دادم...
گفــتم: مهربانترین خـ ـدا، دوست دارمت...
گفــت: عــزیزتر از هرچه هست...من دوســ ــت تر دارمت!
نظرات شما عزیزان: