همسرشهید برونسی: زندگی وخانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت (تاریخ شهادت شهید: بیست وسوم اسفند ماه سال هزار و سیصد وشصت وسه).
بار زندگی و بزرگ کردن چند تا بچه ی قد ونیم قد ، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل وهمسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم ، تو آن شرایط دشوار ، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج ها را می گرفتم ، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.
یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند به بهشت رضا- علیه السلام- رفتم سر خاک شهید برونسی. نشستم همین جور به درد دل و بازگوکردن.گفتم:
«شما رقتی و منو با این بچه ها ، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه ، همین قرض ها اذیتم می کنه.»
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم:
«اگه می شد یک طوری از این قرض ها راحت بشم ، خیلی خوب بود.»...
باهاش زیاد حرف زدم . فقط می خواستم سببی جور شود که از زیر بار این قرض ها خلاص شوم.
آن روز ، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیام، آرامش عجیبی بهم دست داده بود.
هفته ی بعد تو ایام عید( عید سال هزار و سیصد وهفتاد وپنج)، با بچه ها داخل منزل نشسته بودم که زنگ زدند. دست پاچه گفتم:
« دور و بر خونه رو جمع و جورکنید، حتماً مهمونه.»
نظرات شما عزیزان: